Tohtori Marx kuvaili yksien harjoittamaa toisten jotensakin kuppaamista siihen tapaan,että ”pääoma on kuollutta työtä, joka vampyyrien lailla elää vain imemällä elävää työtä, ja se elää sitä paremmin, mitä enemmän se sitä imee.”

keskiviikko 18. tammikuuta 2017

مارکس دردست نوشته های پاریس بیگانگی کاررا درمناسبات تولیدی سرمایه داری درچند بعُد توضیح میدهد:
 
نخست بیگانگی ازمحصول کار:
دراین بیگانگی هرچه کارگرثروت بیشتری تولید میکند ومحصولاتش قدرت ومقداربیشتری پیدا میکند، فقیرترمیشود. هرچه کارگرکالای بیشتری می آفریند، خود به کالای ارزانتری تبدیل میشود ومحصول کارچون چیزی بیگانه ومستقل ازکارگرقدعلم میکند. کارگرهرچه بیشتر اشیاء تولید میکند، کمترصاحب آن میشود وبیشترزیرنفوذ محصول کارخود یعنی سرمایه قرار میگیرد. سرمایه یعنی کارمرده برکارگریعنی کارزنده فرمان میراند. رابطه کارگربا محصول کارش، رابطه با شی بیگانه است. هرچه کارگرازخودش بیشتر مایه میگذارد، جهان اشیاء بیگانه ای که می آفریند، قدرتمند ترمیگردد وزندگی درونی اش تهی ترمیشود واشیای کمتری از آن او میشود. کارگرزندگی اش را وقف تولید شی میکند، اما کارش وزندگی اش دیگرنه به اوکه به شی تعلق میگیرد. ازاینروهرچه فعالیتش گسترده ترمیشود، اشیای کمتری نصیبش می گردد. محصول کاراونه به خود اوکه به سرمایه دارمیرسد که دربازاربه فروش می رساند. بدین ترتیب کالایی که کارگر تولید می کند ازاو بیگانه می شود.

دوم بیگانگی ازفرآیند عمل تولید:
کارگرحین کارکردن نه تنها خود را به اثبات نمی رساند، بلکه خود را نفی میکند. بجای خرسندی، احساس رنج میکند. نه تنها انرژی جسمانی وذهنی اش آزادانه رشد نمیکند، بلکه جسم خود را فرسوده وذهن خود را زایل میکند. کارگرفقط زمانیکه خارج ازمحیط کاراست خویشتن خود را درمی یابد وزمانیکه درمحیط کاراست خارج ازخویشتن است. هنگامی آسایش دارد که کارنمیکند وهنگامی که کار میکند، احساس آسایش ندارد. چون کارش ازسراختیار نیست، بلکه به اوتحمیل شده است وازسر تأمین معیشت است که کارمیکند، کاری که کارگررا قربانی کرده وبه تباهی کشانده است. کاراوخود جوش نیست بلکه از دست دادن خویشتن است. پس کارکارگر، فعالیتی مشقت بار، قدرتی تضعیف کننده وآفرینشی عقیم کننده است که انرژی کارگررا به ضد خود تبدیل می کند. کارگردرخط تولید، کاریکنواخت وملال آورانجام میدهد و ارتباطش با فرایند کل تولید بیگانه میشود وماشین حکم میکند که چه کاری انجام دهد. کارگر درخدمت ماشین وخط تولید سرمایه دارقرارمیگیرد وکاربرایش عملی لذت بخش واز روی رضایت نیست.

 سوم بیگانگی ازسرشت خویش:
کارگران درجامعه ی سرمایه داری، با کاربیگانه ازوجود نوعی وسرشت جهان شمول انسانی خود که همانا آفرینش فعال، آزادانه وآگاهانه است ، دورمی شوند، زندگی تولیدی وعمل نوع انسان بجای آن که حیات آفرین باشد وکارگرخود را به عنوان موجودی نوعی به اثبات برساند، ویژگی معنوی خود را از دست داده و وی را به وجودی بیگانه ازخود تبدیل میکند وآدمی از ذات معنوی اش، ازکالبد ش وازطبیعت اش بیگانه می گردد. نتیجه این وضعیت، توده ای از مردم ناتوان است که ازخصایص جهان شمول خویش آگاه نیستند ونمی توانند آنرا بکارگیرند. توده ای ازخود بیگانه، بیگانه از وجود نوعی خویش.

چهارم بیگانگی آدمی از آدمی:
انسانها اساساً نیازوتمایل دارند که بطورمشترک کار کنند تا آنچه را که لازم دارند بطوردسته جمعی تولید کرده وبمصرف برسانند. اما کارگران درجامعه سرمایه داری تمایل به همکاری شان دچاراختلال می شود. آنها مجبورند درکنارهم اما جدای ازهم برای سرمایه دارتولید کنند. ماهیت تکنولوژی وبه کارگیری روش های بهره وری از سوی سرمایه دار، بین کارگران جدایی می اندازد. بعلاوه کارگران اغلب ناگریزند برای دریافت پول وپاداش بیشتربا یکدیگررقابت کنند، تا رضایت سرمایه داررا بیشترجلب کنند. نتیجه آن که بین کارگران اغلب خصومت ودشمنی درجریان است. این انزوا وخصومت بین کارگران بیگانگی آدمی ازآدمی درنظم سرمایه داری است.